پدر ما یک تکه لباس خارجی هم به تن نمیکردند
دیدم و نوشتم |
جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۲۹ ب.ظ |
۱ نظر
یادم هست پدر آقای میرباقری اینجا خیاطی داشت؛ آمد گفت دکمه از خارج میآید، لباستان را چگونه بدوزیم؟ فرمود با قیطان دکمه درست کنید، که نمونهاش هست. ایشان به شدت با البسه خارجی مخالف بودند و میفرمودند: ما اگر در ایران همگی این کار را بکنیم، یک مبارزه جدی با استعمارگران خواهد بود.
به گزارش پایگاه خبری انصارحزب الله - حجت الاسلام والمسلمین سید محمود مرعشی نجفی، فرزند مرحوم آیت الله مرعشی نجفی و رییس کتابخانه بزرگ آیت الله نجفی است. ایشان حامل خاطرات ناگفته بسیاری از مرحوم والدش است که بخشهایی از آن را در گفتوگوی صمیمی با رسا در میان گذاشته است. بخش اول این گفتوگو تقدیم خوانندگان محترم میگردد.
علیرغم جایگاه کم نظیر علمی والد مرحوم حق مطلب در مورد ایشان ادا نشده است؛ شما چه دلائلی را دخیل میدانید؟
با تشکر از جنابعالی، این سؤالی که فرمودید بر میگردد به چند علت؛ یکی اینکه خود مرحوم آقا به هیچ عنوان راضی نمیشدند چیزی که جنبه تبلیغی برای ایشان داشت، مطرح شود. یادم هست بارها از سیما، صدا و مجلات و روزنامهها میآمدند با ایشان مصاحبهای داشته باشند، اما به هیچعنوان راضی نمیشدند. این چند تا مختصری هم که از ایشان هست، با اصرار و خواهشهای بنده بود! حتی گاهی به دست و پایشان میافتادم، خیلی هم ناراحت میشدند کسی به دست و پایشان بیفتد. من میگفتم میخواهیم یادگاری از شما داشته باشیم و نمیخواهیم تبلیغ کنیم، که حاضر میشدند این کار را بکنند.
اصولا ایشان خودشان مایل نبودند؛ به همین جهت بعد از رحلتشان بسیاری از مردم آگاهی حاصل کردند که چه گوهری را از دست دادند. خاطرم هست مرحوم علامه طباطبایی آن فیلسوف بزرگ، روزها میآمد اینجا نانوایی، میدیدم یک نان سنگک میگرفت و به منزل میرفت و هیچ کس نمیدانست چه شخصیتی است؛ اما بعد که فوت کرد، کسبه اینجا میگفتند این همان است که نان به دست میگرفت!
مردم اصلا دنبال این نیستند که بروند بفهمند و بشناسند؛ این کتابخانه از وقتی که درست شد، شاید بیش از هفتاد هشتاد درصد محصلان و دانشجویان و طلاب حوزه نمیدانند اینجا چی هست! از جلوی اینجا رد میشوند، نه سؤال میکنند و نه داخل میآیند. چنین کتابخانه جهانی که در دنیا مشهور است، چرا باید در خارج از کشور شناخته شدهتر از داخل کشور ما باشد؟!
مردم ما دنبال جستوجو درباره بزرگان نیستند و چند علت دیگر اینکه ما متأسف هستیم که چرا اینگونه شد و فیلم چندانی از ایشان نداریم. یک فیلم در سال ۶۰ درباره کتابخانه و تحصیلاتشان از ایشان گرفته شده است. یادم هست چهار قسمت بود که قسمت چهارم درباره لغت نامه مرحوم دهخدا بود؛ قسمت اول و دوم درباره کتابخانه و علومی که ایشان تحصیل کردند و سوم زندگی ایشان بود که نماز جماعت میرفتند و آن زمان قسمت سوم که از همه مهمتر بود، پخش نکردند و گفتند شاید تداعی شود که تلویزیون دارد تبلیغ یک نفر از مراجع را میکند.
قسمت اول و دوم هم ناقص پخش شد؛ اما بعد ما از تلویزیون گرفتیم و الآن داریم و اخیرا آقای اوسطی یک بازسازی از این کردند؛ چون بر روی ویدئو است و کیفیتش بسیار پایین است. ظاهرا گفتند دادم به کسی درست کرده و تصویرها بسیار خوب شده است.
قسمت سوم فیلم هنوز در دست عموم قرار نگرفته است؟
نه، از طریق رسانه بعدا منتشر شد و در مجلات؛ آن زمان منتشر نشد.
حضرتعالی طبیعتا از جمله افرادی هستید که بیشترین استفاده فقهی را از مظهر والد فقید داشتهاید، مقداری از سیره فقهی ایشان برایمان بگویید.
مرحوم آقا سیره فقهیشان سنتی و جواهری است. ایشان به شدت طرفدار آن بودند و با این کتابهایی که در حوزه خلاصه و تدریس میشود، مخالف بودند. میفرمودند اینها کسی را مجتهد نمیکند؛ برخی از کتابهای فقهی را میگفتند مفصل است، اینها را گزیده و خلاصه کنید که وقت زیادی نگیرد؛ اما ایشان اصولا مخالف این جریانها بودند. فرمودند کسی که میآید و میخواهد فقیه شود، باید کاملا همه این کتابها را که در حوزهها رایج بوده و میخواندند، ادامه دهد.
ایشان در درس اقوال علما را نقل میکردند و تنها کسی در حوزه بود که تقارن داشتند نسبت به آرای اهل سنت و شیعه؛ مثلا آرای مشاهیر علمای شیعه را میگفتند و اهل سنت هم این را میگویند، اما به نظر من مرحوم آقای فلان صحیح گفته و نظر من هم نظر ایشان است. آن وقت در حوزه چندان جالب نبود که میگفتند ایشان اقوال سنیها را در درس میگوید؛ اما الآن همه در دروسشان چنین کاری را میکنند.
ایشان سبک خاصی در دروسشان داشتند؛ مثلا وقتی درس میدادند، در درس احساس میکردند یک خورده شاگردان خسته میشوند، یک شوخی میکردند تا تبسمی به لب شاگردان بیاید و بعد ادامه میدادند. بسیار مرحوم آقا به شاگردانشان علاقه داشتند و هر وقت هم میشد، چند وقت به منازلشان میرفتند و آنجا در ضمن صحبتها سؤالاتی میکردند تا ببیند شاگرد تا چه حد رشد کرده است.
از ایشان به عنوان یکی از بنیانگذاران تقریب مذاهب هم نام برده میشود.
من فکر کردم آن را جداگانه سؤال میکنید. ایشان اولین کسی است که بنیانگذار تقریب مذاهب در زمان آیتالله بروجردی بود. خود آیتالله بروجردی هم چنین بودند. مرحوم آشیخ محمدتقی قمی را فرستادند به مصر و آنجا بودند و مجله رسالت الاسلام را چاپ کردند و شلتوت، شیخ الازهر هم آن فتوای اصلی را داد و گفت مذهب شیعه هم جزو مذاهب چهارگانه است که ما آن را به رسمیت میشناسیم . این فتوا بسیار برای شیعیان مهم بود و مرحوم بروجردی هم از ایشان بسیار تشکر کرد.
ابوی ما ارتباط زیادی با علمای بزرگ اهل سنت داشت. در کشورهای مختلف، به ویژه در مصر، مراکش، یمن، سوریه، عراق، هند و اندونزی و برخی کشورهای دیگر و با آنها مکاتبه داشت. موفق شده بود از اینها کسب اجازه کند، برای نقل احادیث از صحاح سته اهل سنت و آنها هم از ابوی ما اجازه گرفته بودند برای نقل حدیث از کتب اربعه شیعه و در اصطلاح علمای حدیث و اجازه، اجازه طرفینی را که من اجازه میدهم، از کتابهای شیعه یا سنی روایت کنید، این را مدبّجه یعنی اجازه طرفینی میگویند. لذا مرحوم آقا با اینها ارتباط گستردهای برقرار کرد و میگفت به جایی رسید که یک روزی سر نماز نشسته بودم و کسی آمد پاکتی گذاشت روی سجاده من و رفت؛ باز کردم دیدم نه بسم الله و نه چیز دیگری، در بالایش نوشته سید جواب حضرت حجت را چه میدهید که با این سنیهای نجس روابط برقرار کردید؟!
آن وقت واقعا حوزه به گونهای بود که کسی جرأت نمیکرد با اهل سنت تماس برقرار کند؛ چرا که میگفتند این سنی شده است! ولی ایشان از طریق اجازه موفق شدند و بسیار آگاهی دادند. یادم هست مرحوم تنتاوی جوهری، از علمای بزرگ مصر، صاحب تفسیر الجواهر که سی جلد و از بهترین تفسیرهای اهل سنت است، برایش صحیفه [سجادیه] را مرحوم ابوی فرستاده بود، آن صحیفه را ندیده بود و در جواب آمد که ما اینجا همه چیز داریم و تأکید کرده بود و بعد گفته بود من یافتم این کتاب را که از کلام مخلوق بالاتر و از کلام خالق پایینتر است و نوشته بود، خواهش میکنم برای ما چند نسخه از این کتاب را بفرستید که نیاز داریم!
جزو بنیانگذاران وحدت حوزه بود و موفق شدند اجازات زیادی از علمای اهل سنت و زیدیه که در یمن هستند، بگیرند و آن بخش از اجازات کتبی که موجود بود، در دو جلد به نام "المثلثلات فی الاجازات" چند سال قبل چاپ کردم، به زمیمه زندگی نامه آن افراد و آن وقت علمای شیعه هم در این کتاب هست که ۴۵۰ اجازه اینجا گرفتند و شیخ الاجازه عصر خود بودند.
مقداری از توجه ویژه مرحوم امام(ره) به مرحوم آیتالله نجفی و رابطه دوستانه این دو بزرگوار برای ما بگویید و در این زمینه اگر خاطرهای مدنظر هست، بفرمایید.
مرحوم ابوی با مرحوم امام(ره) از زمانی که در مدرسه دارالشفا در زمان آشیخ عبدالکریم حجره داشتند، رفیق بودند. حجره آنها نزدیک بود. یک نفر بین حجره ایشان و حجره امام(ره) فاصله بود. در زمان رضاخان هم روضه قدقن بوده است؛ شبهای عاشورا میفرمود گاهی امام با چند تا از طلبههای دیگر به حجره ما میآمدند و گاهی ما به حجره ایشان میرفتیم، یک عزاداری مختصری میکردند و چراغها را خاموش میکردند در شب عاشورا و سعی میکردیم مأمورها متوجه نشوند.
کم کم که انقلاب شد، ایشان بارها میفرمودند امام خمینی(ره) روحانی حوزه علمیه قم است که انقلاب کردند و ما هم باید همراهی کنیم. بارها میفرمودند که من اگر یک روزی میخواستم رهبر شوم، از دست من بر نمیآمد! من واقعا سیاست چندان بلند نیستم. حضرت امام(ره) بسیار باهوش و دوراندیش بودند و مسائل را به خوبی درک میکردند. لذا اعلامیههایی که داده میشد، مرحوم ابوی به خاطر حضرت امام(ره) به ویژه آن اعلامیهای که ساواک در روزنامه چاپ کرد که تفاهم ایجاد شد بین آیتالله خمینی، قمی و محلاتی که دیگر در امور سیاسی دخالت نکنند، جعلی بود و مرحوم آقا این را رد کردند و کلمه کلمه آن را طی یک اعلامیهای بسیار عالی منتشر کردند و چهار ماه تمام به همراه علمای بلاد به تهران رفتند برای پیگیری آزادی حضرت امام(ره) که یادم میآید به وسیله پاکروان برای شاه پیغام میدادند، میبرد و دو مرتبه میآمد. مرحوم ابوی برای آزادی امام(ره) فعالیت زیادی میکردند.
بعد از دفعه اولی که امام از زندان آزاد شدند و به قم آمدند که هنوز به ترکیه تبعید نشده بودند، سه روز مرحوم ابوی ما میرفتند آنجا در بیت امام(ره) مینشستند و مردم میآمدند دیدن و ایشان نشسته بودند و میگفتند به عنوان اینکه ما همه با هم هستیم و هیچ اختلافی بین ما نیست. مثلا حضرت امام اگر شنیده باشید آمدند مدرسه رفاه و نزدیک منزل آقای منتظری منزلی در اختیارشان قرار داده شده بود و جمعیتی از شهرستانها به دیدار ایشان میآمدند.
آقا حالشان بعد شد و بعد پزشکانی از تهران آمدند. آقای پورفسور معصومی که الآن در آمریکا است و آن زمان در تهران بود، گفت آقا را حرکت دهید به تهران؛ اینجا امکانات نیست. هیچ کس جرأت نمیکرد به امام بگوید؛ در صورتیکه امام بسیار تابع بودند و همواره میگفتند پزشک هر چه را گفت آدم باید گوش کند؛ برای اینکه برای سلامتی من این کار را میکند. حضرت امام را به تهران بردند و در بیمارستان قلب بستری کردند و خاطرم هست دو سه روز بعد، ابوی و بنده و دو سه نفر از قم رفتیم برای دیدن حضرت امام در بیمارستان قلب که البته اول به بهشت زهرا(س) رفتیم و سر قبور شهدا و مرحوم طالقانی و دیگر شهدا فاتحهای خواندیم و بعد به بیمارستان قلب رفتیم و بعد از ظهر هم به قم برگشتیم.
بسیار بازتاب داشت؛ چرا که رادیوهای خارج میگفتند علمای قم هیچ کدام با امام(ره) همراه نیستند، مخالف این انقلاب بودند. تا روزی که حضرت امام در نجف و زمانی که در پاریس بود، ارتباط مکاتبهای بود؛ بیش از سی چهل نامه هست که منتشر هم شده است. از طرف آیتالله سید احمد خوانساری در تهران آقای آسید فضل الله خوانساری رفتند به ترکیه برای احوالپرسی با امام و از طرف آقای شریعتمدار، آیتالله جلیلی بود که ایشان هم حضرت امام را در ترکیه دیدند و من هم تقاضا کردم از طرف ابوی بروم که ساواک با رفتن من موافقت نکرد؛ چون آن وقت خیلی انقلابی بودیم و ساواک با ما خوب نبود.
در ساوه بودیم، از رادیو شنیدیم که حضرت امام(ره) از ترکیه به عراق تبعید شدهاند. ابوی زنگ زدند به ساوه، زود بیا قم و من آمدم و گفتند شما میتوانی به عراق بروی؟ گفتم بله، شما یک نامه بنویسید به آیتالله خاقانی در خرمشهر، شیوخ عرب آنجا به ایشان خیلی ارادت دارند. ایشان راحت من را میتواند از مرز ببرد به عراق؛ چون سالها قبل رفته بودم. نامهای نوشتند و از بیت امام هم چند نامه گرفتیم و رفتیم و اولین کسی بودم که از ایران رفتم به عراق. شب در نخلها دولا دولا روی بلم، تاریکی و بسیار سخت بود. خلاصه رفتیم و سحر به بصره رسیدیم و رفتیم گاراژ، اتوبوس بگیریم، گفتند در راه جلویمان را میگیرند و میگویند از کجا آمدید و گرفتاری درست میشود.
سوار اتوبوس شدیم و رفتیم به کاظمین و پیاده شدم؛ یک روحانی را دیدم که میشناختم، جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم از امام شما اطلاع دارید که به نجف رفتند؟ گفت دیروز به کربلا رفتند و من دیگر درنگ را جایز ندانستم و سواری گرفتم، به کربلا رفتم و پرسان پرسان به بیت امام رسیدم. با مرحوم حاج آقا مصطفی از سالها پیش خیلی مأنوس بودم، من یک دفعه که از در وارد شدم، اینقدر حاج آقا مصطفی خوشحال شدند، چون یک سال ترکیه بودند و هیچکس را ندیده بودند. امام اولین در سؤال گفتند شما اینجا بودید ما آمدیم؟ عرض کردم خیر من به خاطر شما از ایران آمدهام؛ فرمودند چطور آمدید؟ گفتم قاچاق، از طریق آقای خاقانی آمدم و الآن هم از راه رسیدم. فورا رو کردند به حاج آقا مصطفی و گفتند حاج آقا محمود تا زمانی که بخواهند اینجا باشند، امانت هستند، باید پیش خود ما بمانند.
یادم هست سه هفته در بیت امام ماندیم و شبها در آن تراس میخوابیدیم و حضرت امام یک طرف تراس و من و حاج آقا مصطفی هم این طرف تراس میخوابیم؛ هنوز خانواده امام از ایران به عراق نیامده بودند. بعد با شصت هفتاد پاسخ نامههای افراد که امام گفتند نمیرسانند، اگر شما فکر میکنید خطری ندارد، اینها را برسانید، من گذاشتم داخل یک پلاستیک و در آن را چسب زدم که اگر یک وقت افتادیم در شط، نامهها خیس نشود.
آمدیم آشیخ نصرالله خلخالی بود که شهریه علمای نجف دست او بود و با حضرت امام هم ارتباط بسیاری داشت، وسیله برگشت ما را تا خرمشهر فراهم کردند؛ آمدیم تا خرمشهر و بعد به ما گفتند اینجا سوار قطار نشوید، مأموران ساواک در ایستگاه قطار زیاد هستند، اهواز سوار شوید و بعد هم قم پیاده نشوید؛ اراک پیاده شوید و بقیه مسیر را با ماشین بروید. آمدیم تا رسیدیم منزل، نامهها را دادیم زود بردند که تلفن منزل ابوی زنگ زد و گفتند از ساواک هست، شما را میخواهند.
گفتند خودتان میآیید اینجا چند تا سؤال بپرسیم یا بیاییند و شما را بیاورند که گفتم نه بگویید بیایند و آمدند و ما را بردند ساواک؛ نشستیم یک ساعت در اتاقی که هیچ کس نبود و آن وقت یک نفر آمد و گفتم برنامه شما چیست؟ گفتند شما را میخواهند ببرند تهران به کمیته! دیدیم کار ما بسیار بیخ دارد، بعد ما را به تهران بردند. سه دفعه من دستگیر شدم. ما را تهران بردند پیش سرتیپ مقدم که رییس سازمان امنیت تهران بود. اول سؤال کرد که شما قاچاق رفته بودید؟ گفتم بله! گفت خلاف قانون است. گفتم پدر ما درخواست کرده بود که اجازه دهند، شما مراجع دیگر را اجازه داده بودید و ما را اجازه ندادید و این یک مقدار برخی فکر میکردند ما تعمد داشتیم امام را نبینیم و شما سبب شدید. لذا پدرم امر کردند و امر ایشان برای من متاع بود و من حرکت کردم و رفتم.
خوب نامههایی که آوردی چی بود و گفتم من نمیدانم؛ چون اجازه نداشتم نامهها را باز کنم و تمام مو به مو به اینها گزارش داده بودند و در بیوت همه مراجع مأمور بود؛ منتها شناخته شده نبودند. دیدم اینها همه چیز را میدانند، گفتند نامهها چند تا بود؟ گفتم اینقدر بود و برخی پاسخ جواب تلگراف بود. خلاصه بعد از دو روز ما را دوباره آزاد کردند و آمدیم و دفعه بعد که امام به پاریس رفتند، باز اولین کسی که از ایران رفت، من و آقای اشراقی داماد امام بود که آن وقت گذرنامه داشتیم و با هواپیما رفتیم و امام قبل از اینکه به نوفل لوشاتو بروند، در پاریس موقت بودند که قرار بود بعد از ظهر همان روز به نوفل لوشاتو بروند که من پیش از ظهر به آنجا رسیدم و از همان جا با امام به نوفل لوشاتو رفتیم که امکانات در روزهای اول آن جا کم بود و دو اتاق بیشتر بالا نداشت؛ وسط باغ یک ساختمانی بود و هوا نسبتا سرد بود. شبها حضرت امام در یک اتاق میخوابیدند و من و آقای اشراقی و حاج احمد آقا در یک اتاق دیگر میخوابیدیم.
دو سه هفته آنجا بودم و بعد آمدم ایران و شب مردم را دعوت کردیم و آمدند و من رفتم جلوی منبر ایستادم، اولین خبری که از امام آورده بودیم از پاریس که خودم شخصا خدمت امام بودم، یکی یکی برای مردم تعریف میکردم و مردم گریه میکردند. بله این روابط بسیار بود و همچنین رابطه با مرحوم حاج آقا مصطفی که پدر ما الآن نامهها هست که در یکی حاج آقا مصطفی برای پدر ما نوشته بودند، پدر عزیزم، ای کاش صداقتی که بین شما و پدرم وجود دارد، در برخی اعلام نجف هم وجود داشت که اگر وجود داشت، وضع الآن ما اینگونه نبود! این حرف خیلی معنی داشت.
در برخی نامهها آمده که پدر مهربانم، مدتی است از شما بیخبرم، دلم میخواهد گاهی با یک جفت جوراب که برای ما میفرستید، مرهمی بود بر داغهای ما و واقعا در بزرگان بعد از پدرم شما دومین فردی هستید که به شما بسیار علاقه دارم! حاج آقا مصطفی دوازده نامه برای پدر ما نوشت.
مقداری از اساتید والد مرحوم و شاگردان مشهور ایشان بگویید.
کتابی هست به نام "شهاب شریعت" که خیلی کتاب خوب و مرجع خوبی شده و عکسهای قشنگی هم در آخر دارد. اساتید و شاگردان در این کتاب هست. یکی از پراستادترین علما، مرحوم ابوی ما بودند. ایشان خیلی استادان زیادی را دیده بودند؛ علت این بود که ایشان هر جا استادی میدیدند، سعی میکردند از او استفاده کنند. مرحوم ابوی ما، بر خلاف دیگر اعلام و مراجع، بسیار جامع الاطراف بودند و غیر از علوم حوزوی، در علوم دیگر، مانند علم رجال، علم انساب، علوم غریبه، حتی جفر، صاحب نظر بودند. علاقه و استادان خوبی هم در نجف داشتند.
استادان ایشان در فقه و اصول عمده مرحوم آیتالله العظمی آشیخ ضیاءالدین عراقی در نجف اشرف که بزرگترین اصولی نجف بود و مرحوم آیتالله استهباناتی در فقه، مرحوم کاشف الغطا، پنج شش استاد فقه در خارج و سطح داشتند. در ادیان و مذاهب، مرحوم آیتالله بلاغی، در علم رجال مرحوم آیتالله سیدحسن صدر و اسامی این استادان در این کتاب شهاب شریعت هست.
از آثار منتشر شده و منتشر نشده ایشان هم بفرمایید.
بیشتر آثار ایشان چاپ نشده و مقداری چاپ شده است؛ چون کامل نیست و روی اینها باید کار شود. یکی از تألیفات ایشان یک عنوان است، اما ۳۶ جلد آن تا به حال چاپ شده، به نام ملحقات الاعقاب، در فضائل و مناقب ائمه طاهرین است، به عربی از منابع اهل سنت، از شیعه چیزی ندارد. ایشان چنان مستدل آورده که حدیث غدیر را تنها با شیعیان نمیگوییم و علمای اهل سنت هم میگویند، فلان کس عالم اهل سنت در کتابش آمده، قائل به حدیث غدیر هست، صفحه، جلد و چاپ فلان. یک کتاب دیگری به نام موسوعة الامامة فی نصوص اهل السنة که ۴۰ تا ۵۰ جلد میشود که گروهی دوازده نفره این مصدرها را مرتب میکنند؛ تا الآن بیست جلدش چاپ شده است و چند جلد هم کتابهای تک جلدی چاپ شده، در فقه و مانند آن و انشاءالله به مرور اینها را مرتب میکنیم.
درباره وصیت معروف ایشان مواردی برای ما بفرمایید.
ایشان مشهور بودند به سادهزیستی بسیار، در تمام زندگیشان. از وقتی خود را شناخته بودند یک خردلی لباس خارجی به تن نکردند و الآن لباسهای ایشان هست، حتی نعلین. یادم هست پدر آقای میرباقری که واعظ هست، اینجا خیاطی داشت؛ آمد گفت دکمه از خارج میآید، اینها را چه کار کنیم؟ فرمود با قیطان دکمه درست کنید که نمونهاش هست. ایشان به شدت با البسه خارجی مخالف بودند و میفرمودند: ما اگر در ایران همه این کار را بکنیم، این یک مبارزه جدی با استعمارگران است. تولید بیشتر میشود و مردم رغبت میکنند. الآن لباسهای ایشان هست.
زندگی ایشان کسی که میرفت به منزل ایشان، اولا از سحر در منزل ایشان باز بود و هر کس میخواست به منزل ایشان برود، میتوانست برود و ایشان را ببیند؛ مگر مواقعی که به حرم میرفتند برای تدریس و نبودند. روزها قبل از ظهر هم جلسهای داشتند، درباره تألیفاتشان؛ پانزده نفر از علما به سرپرستی خودشان جمع میشدند و من هم آنجا بودم، کتابت میکردم مطالب را و اصلا ایشان یک حالتی داشتند و میگفتند بیکار نباید باشیم، ما وظیفه خیلی داریم.
متأسفم، چرا الآن طلبههای جوان در بهترین مدارس قم درس میخوانند و ناهار به آنها میدهند، اما این فرصتها را غنیمت نمیشمارند! میفرمود من سحرها در مدرسه قوام نجف، وقتی پا میشدیم، تمام حجرهها یک ساعت به اذان صبح روشن بود و همه اهل تهجد بودند؛ اما الآن موقع اذان یکی دو حجره اگر روشن باشد. واقعا باعث تأسف است. خیلی طلبهها را نصیحت میکردند؛ مخصوصا وقتی عمامهگذاری میکردند، میفرمودند این لباس که به تن شما میآید، لباس پیامبر(ص) است؛ سعی کن کاری نکنی که مردم را به این لباس بدبین کنی.
خیلی سادهزیست بودند و به شدت از موی سر طلبههایی که عمامه میگذاشتند، دست به موهای سرشان میگذاشتند و میگفتند این زلفها، زی طلبه نیست؛ برو کت و شلوار بپوش، نمیگویم سرت را از ته بتراش، اینگونه که فوکولت را از زیر عمامه بیرون میگذاری، در شأن یک طلبه نیست. در منزلشان بسیار بسیار زندگی بسیطی داشتند و واقعا اگر کسی آنجا میآمد، خیلی وقتها افراد میآمدند و فکر میکردند اینجا مثلا یک پیرمردی میخواهد آقا را ببیند، اینجا دفترشان هست که باید بروند داخل.
یک زمانی کسی میگفت ما را که میبری خدمت آقا و بعد که میفهمید با خود آقا صحبت کرده است، تعجب میکرد. اولا نمیگذاشت کسی دست ایشان را ببوسد، هیچکس؛ میگفت چه مزیتی برای من هست که در او نیست؟! نکنید این کار را و نگذارید دستهایتان را ببوسند و مخصوصا اگر کسی به پای ایشان میافتاد، بسیار بدش میآمد و میگفت سجده مخصوص دست خداوند است؛ این کار را نکنید، دست میدهیم و صورت و شانه هم را میبوسیم؛ اشکالی ندارد.
یک زمانی یک از این دهاتیها آمده بود و اینقدر دست آقا را کشیده بود که انگشتش جابهجا شده بود. مدتی دستشان را بسته بودند. لباسهای خیلی محقر و مندرس میپوشید و خیلی بذلهگو بود و در مجالش شوخیهای علمی که علما در قدیم داشتند، میکرد. ارتباط با همه علمای مذاهب داشتند و هر وقت به قم میآمدند، پیش ابوی ما میآمدند. مثلا مفتی یمن زمان آیتالله حائری به دعوت مرحوم ابوی به قم آمد؛ منزل ما وارد شده بود و با پدر ما به دیدن آیتالله شیخ عبدالکریم رفت و ابوی ما هم زبان عربی را ترجمه میکرد.
پدر ما چند زبان بلد بودند. انگلیسی، اردو، ترکی آذربایجان و ترکی استانبولی، آن قدر خوب صحبت میکرد که همه میگفتند این اهل آذربایجان است! عربی چنان فصیح صحبت میکرد که میگفتند عرب سعودی است و عربی معمولی که عامیانه است، به خوبی صحبت میکرد. شخصیتهای عربی که مهمان دولت بودند و بعد از انقلاب میآمدند، تنها پیش ابوی ما میآوردند؛ چرا که ایشان مستقیم با آنها صحبت میکرد.
با آن مطالعاتی که کرده بودند، طب هم میدانستند؟
بله ایشان پزشک هم بود؛ دو سال در نجف طب خوانده بودند. معید الاطبا در نجف بود، پیش ایشان قانون ابن سینا را خوانده بودند.
در زمینه تحصیلات دانشگاهی و حوزوی خودتان بفرمایید و از اساتید خود در زمینه حوزوی نام ببرید.
پدر ما اجازه نمیداد کت و شلوار بپوشیم و وقتی مدرسه میرفتیم، از این پالتوها که یقه داشت تا پایین دکمه تا سر زانو. در سال ۳۲ سیزده سالم بود که آمدم، منتها شبانه دوره دبیرستان را طی کردم و به حوزه آمدم و از همان اوان کودکی، ملبس شدم. چند ماهی از محضر پدرم مقدمات را استفاده کردم. اساتیدم در آن زمان درس خصوصی میگرفتم، در صحن، در یکی از بقعهها، یکی مرحوم آیتالله فاضل که پسر خاله ما بود و برادر بزرگ ایشان داماد ما هستند. یادم هست از ایشان و آیتالله لاجوردی که الآن بیمار هست و کتاب هم بسیار نوشته است، در سیوطی آیتالله تجلیل تبریزی بود. شرح لمعه مرحوم آقای ستوده بود. رسائل و مکاسب مرحوم آیتالله مجاهدی تبریزی یکی از بهترینها در قم بود. درس خارج ابوی شرکت کردم و در کنار اینها یک روزی گفتند که مدرسه سپهسالار یک مؤسسه وعظ و تبلیغ درست کرده و هر کسی اگر امتحان حوزه داشته باشد و اینجا بیاید، مینشانند سال دوم دانشکده الهیات؛ آمدیم و امتحان دادیم و ابوی هم تأیید کردند و به خاطر ابوی ما را پذیرفتند. لیسانس گرفتم و بعد از طریق مکاتبهای با دانشگاه لندن موفق شدیم لیسانس در جامعهشناسی و فوق لیسانس در سال ۸۵ میلادی، موفق به دکترای جامعهشناسی شدیم.
بنده یکی از خصوصیتهایم این بود که الآن هم ادامه دارد، بیشتر متمرکز شده روی این زمینه کار من، شناخت کتابهای قدیمی است که الآن دیگر تقریبا من شهرت جهانی دارم. در تمام کتابخانههای بزرگ دنیا و مراکز آموزشی، مثلا کتابخانه کنگره آمریکا که بزرگترین کتابخانه دنیا است و مرتب من را دعوت میکنند برای رفتن و بازدید که موفق نشدیم؛ هنوز و آن وقت در ایران هم اینگونه است. زمان آقای هاشمی که رییس جمهور بود، در دانشکده ادبیات تالار فردوسی در دانشگاه تهران مراسمی گرفتند، برای بنده که رییس جمهور آمدند و به عنوان یکی از بهترین کتابشناسان کشور به ما لوح تقدیر دادند و بعد دو سال پیش در کتابخانه ملی از ما تقدیر شد و آقای حداد عادل سخنرانی کردند، درباره بنده و جوایز زیادی به ما در این زمینه دادند.
الآن تقریبا بسیاری از کتابخانههای بزرگ دنیا در داخل و خارج که کتابهای خطی را نمیشناسند، میفرستند من باید برایشان ارزیابی کنم که این چه کتابی هست و چه ارزشی دارد. این خیلی رشته مهمی است و در خارج "پلی کولوژی" میگویند تا دکتری پیش میروند و ما یک زمینی را از سازمان زمین شهری فعلا امانت گرفتیم که بعد اگر ساخت و ساز کردیم، زمین را به نام کتابخانه کنند؛ طرح دراز مدت بود به مشکلات کشور خورد و فعلا متوقف است.
جنب دانشگاه آزاد، در شهرک پردیسان، اولین قطعه شهرک برای ما است، که یک مقدار دیوارش را کشیدیم و آرم کتابخانه هم به دیوارش هست. سیزده هکتار هست؛ در نظر داریم آنجا را دانشکده علوم کتابداری و مأخذشناسی در آینده بسازیم. البته در کار ما نیست، باید در هیأت دولت تصویب شود و خود دولت اجرا کند؛ چون بسیار مفصل است. تمام سیزده هکتار هم زیر ساخت و ساز میرود و اینجا میشود مرکز تحقیقات و تنها مخصوص کتابهای خطی و آن جا تالارهای مطالعه خواهد بود.
قدری از کتابخانه و موقعیت جهانی این مکان عظیم فرهنگی توضیح بفرمایید.
هسته اولیه این کتابخانه را ابوی ما در نجف اشرف شکل دادند. آن زمانی بود که ایشان در نجف به تدریس و تحصیل اشتغال داشتند و یک روزی میفرمودند در بازار رد میشدم یک کاروانسرایی بود به نام قیصریه و دیدم طلاب بسیاری آنجا رفت و آمد میکنند؛ از یکی پرسیدم اینجا چه خبر است؟ گفتند از علمایی که فوت میکنند، ورّاثشان کتابهایی را که دارند، اینجا حراج میکنند تا بین وراث تقسیم کنند. اصولا اجداد ما سادات مرعشی، نزدیک به صد و شصت هفتاد سال در ایران و در طبرستان سلطنت کردند. تشیع طبرستان آن روز مرهون جنگها و زحمات اجداد ما هست که در قرن هشتم هجری زندگی میکردند. الآن قبر جد اعلای ما مرحوم سیدقوامالدین، مشهور به میربزرگ مرعشی، در وسط شهر آمل گنبد و بارگاهی دارد و مردم به زیارت ایشان نائل میشوند.
بعد که تیمور آمد و به ایران حمله کرد، اینها را قلع و قمع کرد، تا عصر صفویه که دیگر به حکومت نرسیدند؛ اما به وزارت رسیدند. مثلا مادر شاه عباس کبیر، از مرعشیهای ما هست که شاه عباس با خاندان مرعشی ازدواج کرده بود. خلاصه مرعشیها خانواده بسیار بزرگی هستند و عالم دین بودند؛ نسل اندر نسل و از قدیم رسم بوده که علمای دین، درس طب میآموختند و لذا اجداد ما هم عالم و هم پزشک بودند. الآن جد ابوی ما، پدر پدر پدر ما، لباس سفیدی است که پوشیده و ایشان سیدالحکما آیتالله حسابی بوده، زمان مظفرالدین شاه و اولین کسی که دندان مصنوعی را در ایران اختراع کرده است. ایشان صد و چهارده سال عمر کرده است.
همه به کتاب علاقه داشتند و در منازل کتابخانه خصوصی داشتند؛ از این رو از اجداد ما حدود هزار و هفتصد هشتصد جلد کتابهای خطی به پدر ما در نجف میرسد و مقداری دیگر هم تهیه میکنند که دو هزار و اندی میشود. در سال ۱۳۴۲ هجری قمری به قصد زیارت و دیدن فامیل در تابستان به ایران میآیند. بعد ایشان فرمودند ما رفتیم در قیصریه، دیدم کسی چوبی دست گرفته و به تختهای میزند و آنجا کتابها را حراج میکنند. از یک مبلغی شروع میکنند، یکی روی دست آن دیگری و در نهایت کسی میخرد. من رفتم جلو دیدم کسی نشسته از این فینهها سرش هست و یک ساک گذاشته پر از پول و بیشترین کتابها را این خریده است. از این و آن پرسیدم که این چه فردی است؟ گفتند این کاظم دو جلدی، دلال و نماینده کنسول پیر استعمار انگلیس است که در بغداد به این پول میدهند و جمعه به جمعه به بغداد میرود و تحویل میدهد.
ابوی ما میگفت من آنجا مثل اینکه یک آتشی بر سرم ریخت، کتابهای نفیس شیعه، گفتم این کتابها را برای کفار میبرند که استفاده نمیکنند یا معدوم میکنند و یا میخواهند از دست ما خارج کنند و فرهنگ ما را تهی کنند؛ اینها منابع دست اول ما است، چرا ما به فکر نباشیم؟ فرمودند اینقدر ناراحت شدم و آمدم مستقیم به حرم علوی گفتم یا جدا! کمک کن به من آثارتان را دارند میبرند؛ من که پولی ندارم و از امروز تصمیم گرفتم یک وعده غذایم را حذف کنم، بروم شبها بعد از فراغت از درس، در یک کارگاهی کار کنم تا بتوانم کتاب بخرم و این کار را ایشان میکنند و آنجا تعدادی کتاب تهیه کردند!
با تشکر از جنابعالی، این سؤالی که فرمودید بر میگردد به چند علت؛ یکی اینکه خود مرحوم آقا به هیچ عنوان راضی نمیشدند چیزی که جنبه تبلیغی برای ایشان داشت، مطرح شود. یادم هست بارها از سیما، صدا و مجلات و روزنامهها میآمدند با ایشان مصاحبهای داشته باشند، اما به هیچعنوان راضی نمیشدند. این چند تا مختصری هم که از ایشان هست، با اصرار و خواهشهای بنده بود! حتی گاهی به دست و پایشان میافتادم، خیلی هم ناراحت میشدند کسی به دست و پایشان بیفتد. من میگفتم میخواهیم یادگاری از شما داشته باشیم و نمیخواهیم تبلیغ کنیم، که حاضر میشدند این کار را بکنند.
اصولا ایشان خودشان مایل نبودند؛ به همین جهت بعد از رحلتشان بسیاری از مردم آگاهی حاصل کردند که چه گوهری را از دست دادند. خاطرم هست مرحوم علامه طباطبایی آن فیلسوف بزرگ، روزها میآمد اینجا نانوایی، میدیدم یک نان سنگک میگرفت و به منزل میرفت و هیچ کس نمیدانست چه شخصیتی است؛ اما بعد که فوت کرد، کسبه اینجا میگفتند این همان است که نان به دست میگرفت!
مردم اصلا دنبال این نیستند که بروند بفهمند و بشناسند؛ این کتابخانه از وقتی که درست شد، شاید بیش از هفتاد هشتاد درصد محصلان و دانشجویان و طلاب حوزه نمیدانند اینجا چی هست! از جلوی اینجا رد میشوند، نه سؤال میکنند و نه داخل میآیند. چنین کتابخانه جهانی که در دنیا مشهور است، چرا باید در خارج از کشور شناخته شدهتر از داخل کشور ما باشد؟!
مردم ما دنبال جستوجو درباره بزرگان نیستند و چند علت دیگر اینکه ما متأسف هستیم که چرا اینگونه شد و فیلم چندانی از ایشان نداریم. یک فیلم در سال ۶۰ درباره کتابخانه و تحصیلاتشان از ایشان گرفته شده است. یادم هست چهار قسمت بود که قسمت چهارم درباره لغت نامه مرحوم دهخدا بود؛ قسمت اول و دوم درباره کتابخانه و علومی که ایشان تحصیل کردند و سوم زندگی ایشان بود که نماز جماعت میرفتند و آن زمان قسمت سوم که از همه مهمتر بود، پخش نکردند و گفتند شاید تداعی شود که تلویزیون دارد تبلیغ یک نفر از مراجع را میکند.
قسمت اول و دوم هم ناقص پخش شد؛ اما بعد ما از تلویزیون گرفتیم و الآن داریم و اخیرا آقای اوسطی یک بازسازی از این کردند؛ چون بر روی ویدئو است و کیفیتش بسیار پایین است. ظاهرا گفتند دادم به کسی درست کرده و تصویرها بسیار خوب شده است.
قسمت سوم فیلم هنوز در دست عموم قرار نگرفته است؟
نه، از طریق رسانه بعدا منتشر شد و در مجلات؛ آن زمان منتشر نشد.
حضرتعالی طبیعتا از جمله افرادی هستید که بیشترین استفاده فقهی را از مظهر والد فقید داشتهاید، مقداری از سیره فقهی ایشان برایمان بگویید.
مرحوم آقا سیره فقهیشان سنتی و جواهری است. ایشان به شدت طرفدار آن بودند و با این کتابهایی که در حوزه خلاصه و تدریس میشود، مخالف بودند. میفرمودند اینها کسی را مجتهد نمیکند؛ برخی از کتابهای فقهی را میگفتند مفصل است، اینها را گزیده و خلاصه کنید که وقت زیادی نگیرد؛ اما ایشان اصولا مخالف این جریانها بودند. فرمودند کسی که میآید و میخواهد فقیه شود، باید کاملا همه این کتابها را که در حوزهها رایج بوده و میخواندند، ادامه دهد.
ایشان در درس اقوال علما را نقل میکردند و تنها کسی در حوزه بود که تقارن داشتند نسبت به آرای اهل سنت و شیعه؛ مثلا آرای مشاهیر علمای شیعه را میگفتند و اهل سنت هم این را میگویند، اما به نظر من مرحوم آقای فلان صحیح گفته و نظر من هم نظر ایشان است. آن وقت در حوزه چندان جالب نبود که میگفتند ایشان اقوال سنیها را در درس میگوید؛ اما الآن همه در دروسشان چنین کاری را میکنند.
ایشان سبک خاصی در دروسشان داشتند؛ مثلا وقتی درس میدادند، در درس احساس میکردند یک خورده شاگردان خسته میشوند، یک شوخی میکردند تا تبسمی به لب شاگردان بیاید و بعد ادامه میدادند. بسیار مرحوم آقا به شاگردانشان علاقه داشتند و هر وقت هم میشد، چند وقت به منازلشان میرفتند و آنجا در ضمن صحبتها سؤالاتی میکردند تا ببیند شاگرد تا چه حد رشد کرده است.
از ایشان به عنوان یکی از بنیانگذاران تقریب مذاهب هم نام برده میشود.
من فکر کردم آن را جداگانه سؤال میکنید. ایشان اولین کسی است که بنیانگذار تقریب مذاهب در زمان آیتالله بروجردی بود. خود آیتالله بروجردی هم چنین بودند. مرحوم آشیخ محمدتقی قمی را فرستادند به مصر و آنجا بودند و مجله رسالت الاسلام را چاپ کردند و شلتوت، شیخ الازهر هم آن فتوای اصلی را داد و گفت مذهب شیعه هم جزو مذاهب چهارگانه است که ما آن را به رسمیت میشناسیم . این فتوا بسیار برای شیعیان مهم بود و مرحوم بروجردی هم از ایشان بسیار تشکر کرد.
ابوی ما ارتباط زیادی با علمای بزرگ اهل سنت داشت. در کشورهای مختلف، به ویژه در مصر، مراکش، یمن، سوریه، عراق، هند و اندونزی و برخی کشورهای دیگر و با آنها مکاتبه داشت. موفق شده بود از اینها کسب اجازه کند، برای نقل احادیث از صحاح سته اهل سنت و آنها هم از ابوی ما اجازه گرفته بودند برای نقل حدیث از کتب اربعه شیعه و در اصطلاح علمای حدیث و اجازه، اجازه طرفینی را که من اجازه میدهم، از کتابهای شیعه یا سنی روایت کنید، این را مدبّجه یعنی اجازه طرفینی میگویند. لذا مرحوم آقا با اینها ارتباط گستردهای برقرار کرد و میگفت به جایی رسید که یک روزی سر نماز نشسته بودم و کسی آمد پاکتی گذاشت روی سجاده من و رفت؛ باز کردم دیدم نه بسم الله و نه چیز دیگری، در بالایش نوشته سید جواب حضرت حجت را چه میدهید که با این سنیهای نجس روابط برقرار کردید؟!
آن وقت واقعا حوزه به گونهای بود که کسی جرأت نمیکرد با اهل سنت تماس برقرار کند؛ چرا که میگفتند این سنی شده است! ولی ایشان از طریق اجازه موفق شدند و بسیار آگاهی دادند. یادم هست مرحوم تنتاوی جوهری، از علمای بزرگ مصر، صاحب تفسیر الجواهر که سی جلد و از بهترین تفسیرهای اهل سنت است، برایش صحیفه [سجادیه] را مرحوم ابوی فرستاده بود، آن صحیفه را ندیده بود و در جواب آمد که ما اینجا همه چیز داریم و تأکید کرده بود و بعد گفته بود من یافتم این کتاب را که از کلام مخلوق بالاتر و از کلام خالق پایینتر است و نوشته بود، خواهش میکنم برای ما چند نسخه از این کتاب را بفرستید که نیاز داریم!
جزو بنیانگذاران وحدت حوزه بود و موفق شدند اجازات زیادی از علمای اهل سنت و زیدیه که در یمن هستند، بگیرند و آن بخش از اجازات کتبی که موجود بود، در دو جلد به نام "المثلثلات فی الاجازات" چند سال قبل چاپ کردم، به زمیمه زندگی نامه آن افراد و آن وقت علمای شیعه هم در این کتاب هست که ۴۵۰ اجازه اینجا گرفتند و شیخ الاجازه عصر خود بودند.
مقداری از توجه ویژه مرحوم امام(ره) به مرحوم آیتالله نجفی و رابطه دوستانه این دو بزرگوار برای ما بگویید و در این زمینه اگر خاطرهای مدنظر هست، بفرمایید.
مرحوم ابوی با مرحوم امام(ره) از زمانی که در مدرسه دارالشفا در زمان آشیخ عبدالکریم حجره داشتند، رفیق بودند. حجره آنها نزدیک بود. یک نفر بین حجره ایشان و حجره امام(ره) فاصله بود. در زمان رضاخان هم روضه قدقن بوده است؛ شبهای عاشورا میفرمود گاهی امام با چند تا از طلبههای دیگر به حجره ما میآمدند و گاهی ما به حجره ایشان میرفتیم، یک عزاداری مختصری میکردند و چراغها را خاموش میکردند در شب عاشورا و سعی میکردیم مأمورها متوجه نشوند.
کم کم که انقلاب شد، ایشان بارها میفرمودند امام خمینی(ره) روحانی حوزه علمیه قم است که انقلاب کردند و ما هم باید همراهی کنیم. بارها میفرمودند که من اگر یک روزی میخواستم رهبر شوم، از دست من بر نمیآمد! من واقعا سیاست چندان بلند نیستم. حضرت امام(ره) بسیار باهوش و دوراندیش بودند و مسائل را به خوبی درک میکردند. لذا اعلامیههایی که داده میشد، مرحوم ابوی به خاطر حضرت امام(ره) به ویژه آن اعلامیهای که ساواک در روزنامه چاپ کرد که تفاهم ایجاد شد بین آیتالله خمینی، قمی و محلاتی که دیگر در امور سیاسی دخالت نکنند، جعلی بود و مرحوم آقا این را رد کردند و کلمه کلمه آن را طی یک اعلامیهای بسیار عالی منتشر کردند و چهار ماه تمام به همراه علمای بلاد به تهران رفتند برای پیگیری آزادی حضرت امام(ره) که یادم میآید به وسیله پاکروان برای شاه پیغام میدادند، میبرد و دو مرتبه میآمد. مرحوم ابوی برای آزادی امام(ره) فعالیت زیادی میکردند.
بعد از دفعه اولی که امام از زندان آزاد شدند و به قم آمدند که هنوز به ترکیه تبعید نشده بودند، سه روز مرحوم ابوی ما میرفتند آنجا در بیت امام(ره) مینشستند و مردم میآمدند دیدن و ایشان نشسته بودند و میگفتند به عنوان اینکه ما همه با هم هستیم و هیچ اختلافی بین ما نیست. مثلا حضرت امام اگر شنیده باشید آمدند مدرسه رفاه و نزدیک منزل آقای منتظری منزلی در اختیارشان قرار داده شده بود و جمعیتی از شهرستانها به دیدار ایشان میآمدند.
آقا حالشان بعد شد و بعد پزشکانی از تهران آمدند. آقای پورفسور معصومی که الآن در آمریکا است و آن زمان در تهران بود، گفت آقا را حرکت دهید به تهران؛ اینجا امکانات نیست. هیچ کس جرأت نمیکرد به امام بگوید؛ در صورتیکه امام بسیار تابع بودند و همواره میگفتند پزشک هر چه را گفت آدم باید گوش کند؛ برای اینکه برای سلامتی من این کار را میکند. حضرت امام را به تهران بردند و در بیمارستان قلب بستری کردند و خاطرم هست دو سه روز بعد، ابوی و بنده و دو سه نفر از قم رفتیم برای دیدن حضرت امام در بیمارستان قلب که البته اول به بهشت زهرا(س) رفتیم و سر قبور شهدا و مرحوم طالقانی و دیگر شهدا فاتحهای خواندیم و بعد به بیمارستان قلب رفتیم و بعد از ظهر هم به قم برگشتیم.
بسیار بازتاب داشت؛ چرا که رادیوهای خارج میگفتند علمای قم هیچ کدام با امام(ره) همراه نیستند، مخالف این انقلاب بودند. تا روزی که حضرت امام در نجف و زمانی که در پاریس بود، ارتباط مکاتبهای بود؛ بیش از سی چهل نامه هست که منتشر هم شده است. از طرف آیتالله سید احمد خوانساری در تهران آقای آسید فضل الله خوانساری رفتند به ترکیه برای احوالپرسی با امام و از طرف آقای شریعتمدار، آیتالله جلیلی بود که ایشان هم حضرت امام را در ترکیه دیدند و من هم تقاضا کردم از طرف ابوی بروم که ساواک با رفتن من موافقت نکرد؛ چون آن وقت خیلی انقلابی بودیم و ساواک با ما خوب نبود.
در ساوه بودیم، از رادیو شنیدیم که حضرت امام(ره) از ترکیه به عراق تبعید شدهاند. ابوی زنگ زدند به ساوه، زود بیا قم و من آمدم و گفتند شما میتوانی به عراق بروی؟ گفتم بله، شما یک نامه بنویسید به آیتالله خاقانی در خرمشهر، شیوخ عرب آنجا به ایشان خیلی ارادت دارند. ایشان راحت من را میتواند از مرز ببرد به عراق؛ چون سالها قبل رفته بودم. نامهای نوشتند و از بیت امام هم چند نامه گرفتیم و رفتیم و اولین کسی بودم که از ایران رفتم به عراق. شب در نخلها دولا دولا روی بلم، تاریکی و بسیار سخت بود. خلاصه رفتیم و سحر به بصره رسیدیم و رفتیم گاراژ، اتوبوس بگیریم، گفتند در راه جلویمان را میگیرند و میگویند از کجا آمدید و گرفتاری درست میشود.
سوار اتوبوس شدیم و رفتیم به کاظمین و پیاده شدم؛ یک روحانی را دیدم که میشناختم، جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم از امام شما اطلاع دارید که به نجف رفتند؟ گفت دیروز به کربلا رفتند و من دیگر درنگ را جایز ندانستم و سواری گرفتم، به کربلا رفتم و پرسان پرسان به بیت امام رسیدم. با مرحوم حاج آقا مصطفی از سالها پیش خیلی مأنوس بودم، من یک دفعه که از در وارد شدم، اینقدر حاج آقا مصطفی خوشحال شدند، چون یک سال ترکیه بودند و هیچکس را ندیده بودند. امام اولین در سؤال گفتند شما اینجا بودید ما آمدیم؟ عرض کردم خیر من به خاطر شما از ایران آمدهام؛ فرمودند چطور آمدید؟ گفتم قاچاق، از طریق آقای خاقانی آمدم و الآن هم از راه رسیدم. فورا رو کردند به حاج آقا مصطفی و گفتند حاج آقا محمود تا زمانی که بخواهند اینجا باشند، امانت هستند، باید پیش خود ما بمانند.
یادم هست سه هفته در بیت امام ماندیم و شبها در آن تراس میخوابیدیم و حضرت امام یک طرف تراس و من و حاج آقا مصطفی هم این طرف تراس میخوابیم؛ هنوز خانواده امام از ایران به عراق نیامده بودند. بعد با شصت هفتاد پاسخ نامههای افراد که امام گفتند نمیرسانند، اگر شما فکر میکنید خطری ندارد، اینها را برسانید، من گذاشتم داخل یک پلاستیک و در آن را چسب زدم که اگر یک وقت افتادیم در شط، نامهها خیس نشود.
آمدیم آشیخ نصرالله خلخالی بود که شهریه علمای نجف دست او بود و با حضرت امام هم ارتباط بسیاری داشت، وسیله برگشت ما را تا خرمشهر فراهم کردند؛ آمدیم تا خرمشهر و بعد به ما گفتند اینجا سوار قطار نشوید، مأموران ساواک در ایستگاه قطار زیاد هستند، اهواز سوار شوید و بعد هم قم پیاده نشوید؛ اراک پیاده شوید و بقیه مسیر را با ماشین بروید. آمدیم تا رسیدیم منزل، نامهها را دادیم زود بردند که تلفن منزل ابوی زنگ زد و گفتند از ساواک هست، شما را میخواهند.
گفتند خودتان میآیید اینجا چند تا سؤال بپرسیم یا بیاییند و شما را بیاورند که گفتم نه بگویید بیایند و آمدند و ما را بردند ساواک؛ نشستیم یک ساعت در اتاقی که هیچ کس نبود و آن وقت یک نفر آمد و گفتم برنامه شما چیست؟ گفتند شما را میخواهند ببرند تهران به کمیته! دیدیم کار ما بسیار بیخ دارد، بعد ما را به تهران بردند. سه دفعه من دستگیر شدم. ما را تهران بردند پیش سرتیپ مقدم که رییس سازمان امنیت تهران بود. اول سؤال کرد که شما قاچاق رفته بودید؟ گفتم بله! گفت خلاف قانون است. گفتم پدر ما درخواست کرده بود که اجازه دهند، شما مراجع دیگر را اجازه داده بودید و ما را اجازه ندادید و این یک مقدار برخی فکر میکردند ما تعمد داشتیم امام را نبینیم و شما سبب شدید. لذا پدرم امر کردند و امر ایشان برای من متاع بود و من حرکت کردم و رفتم.
خوب نامههایی که آوردی چی بود و گفتم من نمیدانم؛ چون اجازه نداشتم نامهها را باز کنم و تمام مو به مو به اینها گزارش داده بودند و در بیوت همه مراجع مأمور بود؛ منتها شناخته شده نبودند. دیدم اینها همه چیز را میدانند، گفتند نامهها چند تا بود؟ گفتم اینقدر بود و برخی پاسخ جواب تلگراف بود. خلاصه بعد از دو روز ما را دوباره آزاد کردند و آمدیم و دفعه بعد که امام به پاریس رفتند، باز اولین کسی که از ایران رفت، من و آقای اشراقی داماد امام بود که آن وقت گذرنامه داشتیم و با هواپیما رفتیم و امام قبل از اینکه به نوفل لوشاتو بروند، در پاریس موقت بودند که قرار بود بعد از ظهر همان روز به نوفل لوشاتو بروند که من پیش از ظهر به آنجا رسیدم و از همان جا با امام به نوفل لوشاتو رفتیم که امکانات در روزهای اول آن جا کم بود و دو اتاق بیشتر بالا نداشت؛ وسط باغ یک ساختمانی بود و هوا نسبتا سرد بود. شبها حضرت امام در یک اتاق میخوابیدند و من و آقای اشراقی و حاج احمد آقا در یک اتاق دیگر میخوابیدیم.
دو سه هفته آنجا بودم و بعد آمدم ایران و شب مردم را دعوت کردیم و آمدند و من رفتم جلوی منبر ایستادم، اولین خبری که از امام آورده بودیم از پاریس که خودم شخصا خدمت امام بودم، یکی یکی برای مردم تعریف میکردم و مردم گریه میکردند. بله این روابط بسیار بود و همچنین رابطه با مرحوم حاج آقا مصطفی که پدر ما الآن نامهها هست که در یکی حاج آقا مصطفی برای پدر ما نوشته بودند، پدر عزیزم، ای کاش صداقتی که بین شما و پدرم وجود دارد، در برخی اعلام نجف هم وجود داشت که اگر وجود داشت، وضع الآن ما اینگونه نبود! این حرف خیلی معنی داشت.
در برخی نامهها آمده که پدر مهربانم، مدتی است از شما بیخبرم، دلم میخواهد گاهی با یک جفت جوراب که برای ما میفرستید، مرهمی بود بر داغهای ما و واقعا در بزرگان بعد از پدرم شما دومین فردی هستید که به شما بسیار علاقه دارم! حاج آقا مصطفی دوازده نامه برای پدر ما نوشت.
مقداری از اساتید والد مرحوم و شاگردان مشهور ایشان بگویید.
کتابی هست به نام "شهاب شریعت" که خیلی کتاب خوب و مرجع خوبی شده و عکسهای قشنگی هم در آخر دارد. اساتید و شاگردان در این کتاب هست. یکی از پراستادترین علما، مرحوم ابوی ما بودند. ایشان خیلی استادان زیادی را دیده بودند؛ علت این بود که ایشان هر جا استادی میدیدند، سعی میکردند از او استفاده کنند. مرحوم ابوی ما، بر خلاف دیگر اعلام و مراجع، بسیار جامع الاطراف بودند و غیر از علوم حوزوی، در علوم دیگر، مانند علم رجال، علم انساب، علوم غریبه، حتی جفر، صاحب نظر بودند. علاقه و استادان خوبی هم در نجف داشتند.
استادان ایشان در فقه و اصول عمده مرحوم آیتالله العظمی آشیخ ضیاءالدین عراقی در نجف اشرف که بزرگترین اصولی نجف بود و مرحوم آیتالله استهباناتی در فقه، مرحوم کاشف الغطا، پنج شش استاد فقه در خارج و سطح داشتند. در ادیان و مذاهب، مرحوم آیتالله بلاغی، در علم رجال مرحوم آیتالله سیدحسن صدر و اسامی این استادان در این کتاب شهاب شریعت هست.
از آثار منتشر شده و منتشر نشده ایشان هم بفرمایید.
بیشتر آثار ایشان چاپ نشده و مقداری چاپ شده است؛ چون کامل نیست و روی اینها باید کار شود. یکی از تألیفات ایشان یک عنوان است، اما ۳۶ جلد آن تا به حال چاپ شده، به نام ملحقات الاعقاب، در فضائل و مناقب ائمه طاهرین است، به عربی از منابع اهل سنت، از شیعه چیزی ندارد. ایشان چنان مستدل آورده که حدیث غدیر را تنها با شیعیان نمیگوییم و علمای اهل سنت هم میگویند، فلان کس عالم اهل سنت در کتابش آمده، قائل به حدیث غدیر هست، صفحه، جلد و چاپ فلان. یک کتاب دیگری به نام موسوعة الامامة فی نصوص اهل السنة که ۴۰ تا ۵۰ جلد میشود که گروهی دوازده نفره این مصدرها را مرتب میکنند؛ تا الآن بیست جلدش چاپ شده است و چند جلد هم کتابهای تک جلدی چاپ شده، در فقه و مانند آن و انشاءالله به مرور اینها را مرتب میکنیم.
درباره وصیت معروف ایشان مواردی برای ما بفرمایید.
ایشان مشهور بودند به سادهزیستی بسیار، در تمام زندگیشان. از وقتی خود را شناخته بودند یک خردلی لباس خارجی به تن نکردند و الآن لباسهای ایشان هست، حتی نعلین. یادم هست پدر آقای میرباقری که واعظ هست، اینجا خیاطی داشت؛ آمد گفت دکمه از خارج میآید، اینها را چه کار کنیم؟ فرمود با قیطان دکمه درست کنید که نمونهاش هست. ایشان به شدت با البسه خارجی مخالف بودند و میفرمودند: ما اگر در ایران همه این کار را بکنیم، این یک مبارزه جدی با استعمارگران است. تولید بیشتر میشود و مردم رغبت میکنند. الآن لباسهای ایشان هست.
زندگی ایشان کسی که میرفت به منزل ایشان، اولا از سحر در منزل ایشان باز بود و هر کس میخواست به منزل ایشان برود، میتوانست برود و ایشان را ببیند؛ مگر مواقعی که به حرم میرفتند برای تدریس و نبودند. روزها قبل از ظهر هم جلسهای داشتند، درباره تألیفاتشان؛ پانزده نفر از علما به سرپرستی خودشان جمع میشدند و من هم آنجا بودم، کتابت میکردم مطالب را و اصلا ایشان یک حالتی داشتند و میگفتند بیکار نباید باشیم، ما وظیفه خیلی داریم.
متأسفم، چرا الآن طلبههای جوان در بهترین مدارس قم درس میخوانند و ناهار به آنها میدهند، اما این فرصتها را غنیمت نمیشمارند! میفرمود من سحرها در مدرسه قوام نجف، وقتی پا میشدیم، تمام حجرهها یک ساعت به اذان صبح روشن بود و همه اهل تهجد بودند؛ اما الآن موقع اذان یکی دو حجره اگر روشن باشد. واقعا باعث تأسف است. خیلی طلبهها را نصیحت میکردند؛ مخصوصا وقتی عمامهگذاری میکردند، میفرمودند این لباس که به تن شما میآید، لباس پیامبر(ص) است؛ سعی کن کاری نکنی که مردم را به این لباس بدبین کنی.
خیلی سادهزیست بودند و به شدت از موی سر طلبههایی که عمامه میگذاشتند، دست به موهای سرشان میگذاشتند و میگفتند این زلفها، زی طلبه نیست؛ برو کت و شلوار بپوش، نمیگویم سرت را از ته بتراش، اینگونه که فوکولت را از زیر عمامه بیرون میگذاری، در شأن یک طلبه نیست. در منزلشان بسیار بسیار زندگی بسیطی داشتند و واقعا اگر کسی آنجا میآمد، خیلی وقتها افراد میآمدند و فکر میکردند اینجا مثلا یک پیرمردی میخواهد آقا را ببیند، اینجا دفترشان هست که باید بروند داخل.
یک زمانی کسی میگفت ما را که میبری خدمت آقا و بعد که میفهمید با خود آقا صحبت کرده است، تعجب میکرد. اولا نمیگذاشت کسی دست ایشان را ببوسد، هیچکس؛ میگفت چه مزیتی برای من هست که در او نیست؟! نکنید این کار را و نگذارید دستهایتان را ببوسند و مخصوصا اگر کسی به پای ایشان میافتاد، بسیار بدش میآمد و میگفت سجده مخصوص دست خداوند است؛ این کار را نکنید، دست میدهیم و صورت و شانه هم را میبوسیم؛ اشکالی ندارد.
یک زمانی یک از این دهاتیها آمده بود و اینقدر دست آقا را کشیده بود که انگشتش جابهجا شده بود. مدتی دستشان را بسته بودند. لباسهای خیلی محقر و مندرس میپوشید و خیلی بذلهگو بود و در مجالش شوخیهای علمی که علما در قدیم داشتند، میکرد. ارتباط با همه علمای مذاهب داشتند و هر وقت به قم میآمدند، پیش ابوی ما میآمدند. مثلا مفتی یمن زمان آیتالله حائری به دعوت مرحوم ابوی به قم آمد؛ منزل ما وارد شده بود و با پدر ما به دیدن آیتالله شیخ عبدالکریم رفت و ابوی ما هم زبان عربی را ترجمه میکرد.
پدر ما چند زبان بلد بودند. انگلیسی، اردو، ترکی آذربایجان و ترکی استانبولی، آن قدر خوب صحبت میکرد که همه میگفتند این اهل آذربایجان است! عربی چنان فصیح صحبت میکرد که میگفتند عرب سعودی است و عربی معمولی که عامیانه است، به خوبی صحبت میکرد. شخصیتهای عربی که مهمان دولت بودند و بعد از انقلاب میآمدند، تنها پیش ابوی ما میآوردند؛ چرا که ایشان مستقیم با آنها صحبت میکرد.
با آن مطالعاتی که کرده بودند، طب هم میدانستند؟
بله ایشان پزشک هم بود؛ دو سال در نجف طب خوانده بودند. معید الاطبا در نجف بود، پیش ایشان قانون ابن سینا را خوانده بودند.
در زمینه تحصیلات دانشگاهی و حوزوی خودتان بفرمایید و از اساتید خود در زمینه حوزوی نام ببرید.
پدر ما اجازه نمیداد کت و شلوار بپوشیم و وقتی مدرسه میرفتیم، از این پالتوها که یقه داشت تا پایین دکمه تا سر زانو. در سال ۳۲ سیزده سالم بود که آمدم، منتها شبانه دوره دبیرستان را طی کردم و به حوزه آمدم و از همان اوان کودکی، ملبس شدم. چند ماهی از محضر پدرم مقدمات را استفاده کردم. اساتیدم در آن زمان درس خصوصی میگرفتم، در صحن، در یکی از بقعهها، یکی مرحوم آیتالله فاضل که پسر خاله ما بود و برادر بزرگ ایشان داماد ما هستند. یادم هست از ایشان و آیتالله لاجوردی که الآن بیمار هست و کتاب هم بسیار نوشته است، در سیوطی آیتالله تجلیل تبریزی بود. شرح لمعه مرحوم آقای ستوده بود. رسائل و مکاسب مرحوم آیتالله مجاهدی تبریزی یکی از بهترینها در قم بود. درس خارج ابوی شرکت کردم و در کنار اینها یک روزی گفتند که مدرسه سپهسالار یک مؤسسه وعظ و تبلیغ درست کرده و هر کسی اگر امتحان حوزه داشته باشد و اینجا بیاید، مینشانند سال دوم دانشکده الهیات؛ آمدیم و امتحان دادیم و ابوی هم تأیید کردند و به خاطر ابوی ما را پذیرفتند. لیسانس گرفتم و بعد از طریق مکاتبهای با دانشگاه لندن موفق شدیم لیسانس در جامعهشناسی و فوق لیسانس در سال ۸۵ میلادی، موفق به دکترای جامعهشناسی شدیم.
بنده یکی از خصوصیتهایم این بود که الآن هم ادامه دارد، بیشتر متمرکز شده روی این زمینه کار من، شناخت کتابهای قدیمی است که الآن دیگر تقریبا من شهرت جهانی دارم. در تمام کتابخانههای بزرگ دنیا و مراکز آموزشی، مثلا کتابخانه کنگره آمریکا که بزرگترین کتابخانه دنیا است و مرتب من را دعوت میکنند برای رفتن و بازدید که موفق نشدیم؛ هنوز و آن وقت در ایران هم اینگونه است. زمان آقای هاشمی که رییس جمهور بود، در دانشکده ادبیات تالار فردوسی در دانشگاه تهران مراسمی گرفتند، برای بنده که رییس جمهور آمدند و به عنوان یکی از بهترین کتابشناسان کشور به ما لوح تقدیر دادند و بعد دو سال پیش در کتابخانه ملی از ما تقدیر شد و آقای حداد عادل سخنرانی کردند، درباره بنده و جوایز زیادی به ما در این زمینه دادند.
الآن تقریبا بسیاری از کتابخانههای بزرگ دنیا در داخل و خارج که کتابهای خطی را نمیشناسند، میفرستند من باید برایشان ارزیابی کنم که این چه کتابی هست و چه ارزشی دارد. این خیلی رشته مهمی است و در خارج "پلی کولوژی" میگویند تا دکتری پیش میروند و ما یک زمینی را از سازمان زمین شهری فعلا امانت گرفتیم که بعد اگر ساخت و ساز کردیم، زمین را به نام کتابخانه کنند؛ طرح دراز مدت بود به مشکلات کشور خورد و فعلا متوقف است.
جنب دانشگاه آزاد، در شهرک پردیسان، اولین قطعه شهرک برای ما است، که یک مقدار دیوارش را کشیدیم و آرم کتابخانه هم به دیوارش هست. سیزده هکتار هست؛ در نظر داریم آنجا را دانشکده علوم کتابداری و مأخذشناسی در آینده بسازیم. البته در کار ما نیست، باید در هیأت دولت تصویب شود و خود دولت اجرا کند؛ چون بسیار مفصل است. تمام سیزده هکتار هم زیر ساخت و ساز میرود و اینجا میشود مرکز تحقیقات و تنها مخصوص کتابهای خطی و آن جا تالارهای مطالعه خواهد بود.
قدری از کتابخانه و موقعیت جهانی این مکان عظیم فرهنگی توضیح بفرمایید.
هسته اولیه این کتابخانه را ابوی ما در نجف اشرف شکل دادند. آن زمانی بود که ایشان در نجف به تدریس و تحصیل اشتغال داشتند و یک روزی میفرمودند در بازار رد میشدم یک کاروانسرایی بود به نام قیصریه و دیدم طلاب بسیاری آنجا رفت و آمد میکنند؛ از یکی پرسیدم اینجا چه خبر است؟ گفتند از علمایی که فوت میکنند، ورّاثشان کتابهایی را که دارند، اینجا حراج میکنند تا بین وراث تقسیم کنند. اصولا اجداد ما سادات مرعشی، نزدیک به صد و شصت هفتاد سال در ایران و در طبرستان سلطنت کردند. تشیع طبرستان آن روز مرهون جنگها و زحمات اجداد ما هست که در قرن هشتم هجری زندگی میکردند. الآن قبر جد اعلای ما مرحوم سیدقوامالدین، مشهور به میربزرگ مرعشی، در وسط شهر آمل گنبد و بارگاهی دارد و مردم به زیارت ایشان نائل میشوند.
بعد که تیمور آمد و به ایران حمله کرد، اینها را قلع و قمع کرد، تا عصر صفویه که دیگر به حکومت نرسیدند؛ اما به وزارت رسیدند. مثلا مادر شاه عباس کبیر، از مرعشیهای ما هست که شاه عباس با خاندان مرعشی ازدواج کرده بود. خلاصه مرعشیها خانواده بسیار بزرگی هستند و عالم دین بودند؛ نسل اندر نسل و از قدیم رسم بوده که علمای دین، درس طب میآموختند و لذا اجداد ما هم عالم و هم پزشک بودند. الآن جد ابوی ما، پدر پدر پدر ما، لباس سفیدی است که پوشیده و ایشان سیدالحکما آیتالله حسابی بوده، زمان مظفرالدین شاه و اولین کسی که دندان مصنوعی را در ایران اختراع کرده است. ایشان صد و چهارده سال عمر کرده است.
همه به کتاب علاقه داشتند و در منازل کتابخانه خصوصی داشتند؛ از این رو از اجداد ما حدود هزار و هفتصد هشتصد جلد کتابهای خطی به پدر ما در نجف میرسد و مقداری دیگر هم تهیه میکنند که دو هزار و اندی میشود. در سال ۱۳۴۲ هجری قمری به قصد زیارت و دیدن فامیل در تابستان به ایران میآیند. بعد ایشان فرمودند ما رفتیم در قیصریه، دیدم کسی چوبی دست گرفته و به تختهای میزند و آنجا کتابها را حراج میکنند. از یک مبلغی شروع میکنند، یکی روی دست آن دیگری و در نهایت کسی میخرد. من رفتم جلو دیدم کسی نشسته از این فینهها سرش هست و یک ساک گذاشته پر از پول و بیشترین کتابها را این خریده است. از این و آن پرسیدم که این چه فردی است؟ گفتند این کاظم دو جلدی، دلال و نماینده کنسول پیر استعمار انگلیس است که در بغداد به این پول میدهند و جمعه به جمعه به بغداد میرود و تحویل میدهد.
ابوی ما میگفت من آنجا مثل اینکه یک آتشی بر سرم ریخت، کتابهای نفیس شیعه، گفتم این کتابها را برای کفار میبرند که استفاده نمیکنند یا معدوم میکنند و یا میخواهند از دست ما خارج کنند و فرهنگ ما را تهی کنند؛ اینها منابع دست اول ما است، چرا ما به فکر نباشیم؟ فرمودند اینقدر ناراحت شدم و آمدم مستقیم به حرم علوی گفتم یا جدا! کمک کن به من آثارتان را دارند میبرند؛ من که پولی ندارم و از امروز تصمیم گرفتم یک وعده غذایم را حذف کنم، بروم شبها بعد از فراغت از درس، در یک کارگاهی کار کنم تا بتوانم کتاب بخرم و این کار را ایشان میکنند و آنجا تعدادی کتاب تهیه کردند!
- ۹۲/۰۹/۰۸