حکایت سعدى درباره حرص مال دنیا
سعدى مىگوید: در شیراز کسى ما را شام دعوت کرد، رفتیم دیدیم کمرش خمیده، یک موى سیاه در سر و صورت نیست، با عصا به زحمت راه مىرود، صاحبخانه بود، نشست، احترامش کردیم، گفتم: حالت چطور است پیرمرد؟ گفت: خوبم، کارى را مىخواهم به خواست خدا انجام بدهم.
سعدى مىگوید: به او گفتم چه کارى؟ گفت: از شیراز مىخواهم جنس ببرم چین بفروشم، از بازار چین چینى بخرم بیایم شام، شنیدهام آنجا چینى خوب مىخرند، بیایم آنجا بفروشم، دیباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنیدهام دیباى رومى را حلب خیلى خوب مىخرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله این کشورها که رفتم، جنسها را که خریدم و فروختم بیایم شیراز، بقیه عمر را مىخواهم عبادت کنم.
سعدى مىگوید: من به او نگاه مىکردم امکان داشت فردا به ختم او بروم، اما مىگفت: بروم و بیایم، بقیه عمر را مىخواهم مشغول عبادت شوم. بعد سعدى در جواب تاجر گفت:
آن شنیدستم در اقصاى غور
بار سالارى بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
غور یعنى بیابان، سعدى گفت: من جز این نمىدانم که تو را اگر بخواهند ساکت کنند باید خاک گور بر دهانت بریزند، و الا اگر رهایت کنند، مىخواهىهمه دنیا را بگیرى، بعد مىخواهى بیایى عبادت کنى.