حکایت یک عاشق
جوانى از اهل شام همه روزه به عشق دیدار جمال دوست، خدمت حضرت امام محمدباقر (علیه السلام) مىرسید و خود در بیان دلیل این اشتیاق پایان ناپذیر این گونه مىگفت: من در محبت و دوستى مولایم آنچنانم که اگر یک روز از فیض جمالش محروم شوم، جان مىدهم.
این گذشت تا آنکه روزى بیمار شد و سه روز از وصالْ محروم و پس از آن مرغ جانش قفس تن را بدرود گفت.
خبر مرگ او را به امام باقر (علیه السلام) رساندند و از آن حضرت درخواست کردند که در نمازش قدم رنجه فرماید. وقتى آن جناب به بالین این جوان عاشق آمد و او را به نام صدا زد؛ جوان بىتأمّل برخاست و گفت: «لبیک اى امام». پس از آن گفت: به خدا قسم وقتى جان مرا به جهان جاویدان بردند، صدایى به گوشم رسید که او را برگردانید تا دعوت مولاى خود را اجابت کند.
اى ملک او را به سوى دوست بر در همان جایى که جان اوست بر
زآنکه محبوبش محبّ ما بود * * * هر که در آنجا بود اینجا بود
- ۹۱/۱۲/۱۴