به یاد شهدای گمنام

شهادت آرزوی همه است. مگر نه....

به یاد شهدای گمنام

شهادت آرزوی همه است. مگر نه....

مرحوم حاج میرزا اسماعیل دولابی رحمة الله علیه

دیدم و نوشتم | چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۴:۴۴ ب.ظ | ۰ نظر

برگرفته از سایت ظهور

مرحوم حاج  میرزا اسماعیل دولابی رحمة الله علیه

ابن حقیربا سه نفر(دو طرفه) در زمان حیات وهم پس ازرحلتشان ارتباط داشته ودارم .

 دوستی قدیمی که  حاج میرزا جواد سعیدی نام داشت وخود چند ساعت پس از فوتش بنده رابرای مراسم خود دعوت نمود واین نشانگر آن است که  از همان ساعات اول روحش آزاد بود .

دوم عبد صالح و فقیه وعارف حضرت آقای بهجت رضوان الله تعالی علیه .

  ومرحوم حاج میرزا اسماعیل دولابی رحمة الله علیه که ازمصادیق ...وَمَن یُطِعِ ا لله وَاَلرَسول بودند.

البته مطالبی ویژه از حضرت علامه حسن زاده آملی حفظه الله از شبهای ماه رمضان درقم که گاه تا صبح خدمتشان بودم ومطالب پر از معرفت وتوحید ناب از استادی ویزه که صدو پنج سال عمر کردند را در فرصتی خواهم نوشت .انشا الله


واما مرحوم حاج اسماعیل دولابی


آن مرحوم حدود پنج سال پس از رحلتشان  تشرف آوردند در دفتر حقیر وتوصیه ای بسیار مفید را فرمودند که در فرصتی دیگر خواهم نوشت

وحضرت حاج آقای ناصری حفظه الله (اصفهان) به حقیر فرمود بنده از چهل سال قبل بلکه بیشتر در نجف با حاج میرزااسماعیل آشنا شدم

که تشریف می آوردند نجف ودر منزل آقا سید هاشم حداد اقامت می نمودند ودر همان منزل علمای بزرگ نجف می آمدند پای صحبت ایشان واستفاده می کردند

ومرحوم آسید هاشم حداد نیز هر زمان ایران تشریف می آوردند به منزل ایشان می رفتند.  س.م.ر


در جلسه ای آن مرحوم راجع به وظایف شیعه در زمان غیبت  فرمودند:

 

پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این‌جا‌ را مرتب کنید تا من برگردم

 

خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه می‌کرد می‌دید کی چه کار می‌کند، می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند

.

یکی از بچه‌ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید

یکی از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی‌گذارم کسی این‌جا را مرتب کند

 

یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی‌گذارد، مرتب کنیم

 

اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می‌کرد همه‌جار می‌دانست آقاش دارد توی کاغذ می‌نویسد

 

هی نگاه می‌کرد سمت پرده و می‌خندید. دلش هم تنگ نمی‌شد. می‌دانست که آقاش همین ‌جاست

 

توی دلش هم گاهی می‌گفت اگر یک دقیقه دیر‌تر بیاید باز من کارهای بهتر می‌کنم

 

آن بچه‌ شرور همه جا را هی می‌ریخت به هم، هی می‌دید این خوشحال است، ناراحت نمی‌شود

 

وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آقا آمد

 

ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد

 

زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش

 

شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش

 

نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن

خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید.

  • دیدم و نوشتم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی