به یاد شهدای گمنام

شهادت آرزوی همه است. مگر نه....

به یاد شهدای گمنام

شهادت آرزوی همه است. مگر نه....

در رکاب خلیفه

دیدم و نوشتم | يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۲۸ ب.ظ | ۰ نظر

علی علیه السلام هنگامی که به سوی کوفه می آمد وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند. کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه ی محبوبشان از شهر آنها عبور می کند، به استقبالش شتافتند. هنگامی که مرکب علی به راه افتاد آنها در جلو مرکب علی علیه السلام شروع کردند به دویدن. علی آنها را طلبید و پرسید: «چرا می دوید، این چه کاری است که می کنید؟ ! » . - این یک نوعی احترام است که ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود می کنیم. این، سنت و یک نوع ادبی است که در میان ما معمول بوده است. - این کار شما را در دنیا به رنج می اندازد و در آخرت به شقاوت می کشاند. همیشه از این گونه کارها که شما را پست و خوار می کند خودداری کنید. بعلاوه این کارها چه فایده ای به حال آن افراد دارد [1]؟


[1] . نهج البلاغه ، کلمات قصار، شماره ی 37.

  • دیدم و نوشتم

مسلمان و کتابی

دیدم و نوشتم | يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۲۶ ب.ظ | ۰ نظر

در آن ایام، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که، چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد. در خارج این شهر دو نفر، یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یا مسیحی یا زردشتی) ، روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی، جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند. راه مشترک، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دوراهی رسیدند. مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او می رفت آمد. پرسید: مگر تو نگفتی من می خواهم به کوفه بروم؟ . - چرا. - پس چرا از این طرف می آیی؟ راه کوفه که آن یکی است. - می دانم، می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم. پیغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج18، ص: 205
در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا می کنند. » اکنون تو حقی بر من پیدا کردی. من به خاطر این حق که به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم، و البته بعد به راه خودم خواهم رفت. - اوه، پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتما به واسطه ی همین اخلاق کریمه اش بوده. تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفه ی وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده. طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت [1]
[1] . اصول کافی ، ج 2، باب «حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر» ، صفحه ی 670.



  • دیدم و نوشتم

قافله ای که به حج می رفت

دیدم و نوشتم | يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۰۴ ب.ظ | ۰ نظر

قافله ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت، همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد، از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد. در بین راه مکه و مدینه، در یکی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها متوجه شخصی در میان آنها شد که سیمای صالحین داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود. در لحظه ی اول او را شناخت. با کمال تعجب از اهل قافله پرسید: این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست می شناسید؟ . - نه، او را نمی شناسیم. این مرد در مدینه به قافله ی ما ملحق شد. مردی صالح و متقی و پرهیزگار است. ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ما کاری انجام دهد، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد. - معلوم است که نمی شناسید، اگر می شناختید این طور گستاخ نبودید، هرگز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند. - مگر این شخص کیست؟ . - این، علی بن الحسین زین العابدین است. جمعیت، آشفته بپاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج18، ص: 203
آنگاه به عنوان گله گفتند: «این چه کاری بود که شما با ما کردید؟ ! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم. » . امام: «من عمدا شما را که مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب کردم، زیرا گاهی با کسانی که مرا می شناسند مسافرت می کنم، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می کنند، نمی گذارند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم، از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می کنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم. » [1]
[1] . بحار ، جلد 11، چاپ کمپانی، صفحه ی 21، و در صفحه ی 27 بحار جمله هایی هست که امام می فرماید: «اکره ان آخذ برسول اللّه ما لا اعطی مثله» . و در روایتی هست که فرمود: «ما اکلت بقرابتی من رسول اللّه قطّ. »


  • دیدم و نوشتم

غذای دسته جمعی

دیدم و نوشتم | يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ | ۰ نظر


همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند، تصمیم جمعیت بر این شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند. یکی از اصحاب گفت: سر بریدن گوسفند با من. دیگری: کندن پوست آن با من. سومی: پختن گوشت آن با من. چهارمی: . . . رسول اکرم: «جمع کردن هیزم از صحرا با من. » . جمعیت: یا رسولَ اللّه شما زحمت نکشید و راحت بنشینید، ما خودمان با کمال افتخار همه ی این کارها را می کنیم. رسول اکرم: «می دانم که شما می کنید، ولی خداوند دوست نمی دارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد. » [1] سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد [2]
[1] . انّ اللّه یکره من عبده ان یراه متمیّزاً بین اصحابه.
[2] . کحل البصر ، صفحه ی 68.


  • دیدم و نوشتم

همسفر حج

دیدم و نوشتم | يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۰۱ ب.ظ | ۰ نظر

مردی از سفر حج برگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می کرد، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که، چه مرد بزرگواری بود، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم، یکسره مشغول طاعت و عبادت بود، همینکه در منزلی فرود می آمدیم او فورا به گوشه ای می رفت و سجاده ی خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد. امام: «پس چه کسی کارهای او را انجام می داد؟ و که حیوان او را تیمار می کرد؟ » . - البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت. - بنابراین همه ی شما از او برتر بوده اید.

  • دیدم و نوشتم

بستن زانوی شتر

دیدم و نوشتم | يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود. همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود، قافله فرود آمد. رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد. قبل از همه چیز، همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند. رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد، به آن سو که آب بود روان شد، ولی بعد از آنکه مقداری رفت، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت. اصحاب و یاران باتعجب با خود می گفتند آیا اینجا را برای فرودآمدن نپسندیده است و می خواهد فرمان حرکت بدهد؟ چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود. تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید، زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دومرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد. فریادها از اطراف بلند شد: «ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم، و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم. » . در جواب آنها فرمود: «هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید، و به

  • دیدم و نوشتم

امان از روزی که نفس، انسان را ببلعد

دیدم و نوشتم | يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۳:۵۸ ب.ظ | ۰ نظر


امان از روزی که نفس، انسان را ببلعد آن موقع است که انسان خودش را در عالم محور قرار می‌دهد و در نقطه مقابل توحید قرار می‌گیرد و در اینجاست که انسان تورم خیالی پیدا می‌کند و همه چیز را فدای من اش می‌کند و برای رسیدن به منیت به هر وسیله ای تمسک پیدا می‌کند (هدف وسیله را توجیه می‌کند) در حالی که توحید یعنی همه چیز را فدای حضرت حق کردن است

  • دیدم و نوشتم

خواهش دعا

دیدم و نوشتم | يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۳:۵۷ ب.ظ | ۰ نظر

شخصی با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق علیه السلام آمد و گفت: «درباره ی من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، که خیلی فقیر و تنگدستم. » . امام: «هرگز دعا نمی کنم. » . - چرا دعا نمی کنید؟ ! . «برای اینکه خداوند راهی برای این کار معین کرده است. خداوند امر کرده که روزی را پی جویی کنید و طلب نمایید. اما تو می خواهی در خانه ی خود بنشینی و با دعا روزی را به خانه ی خود بکشانی! » [1] 81


[1] . وسائل ، چاپ امیربهادر، ج /2ص 529.

  • دیدم و نوشتم

مردی که کمک خواست

دیدم و نوشتم | يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۳:۵۴ ب.ظ | ۰ نظر

به گذشته ی پرمشقت خویش می اندیشید، به یادش می افتاد که چه روزهای تلخ و پرمرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه ی زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. با خود فکر می کرد که چگونه یک جمله ی کوتاه- فقط یک جمله- که در سه نوبت پرده ی گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض کرد و او و خانواده اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد. او یکی از صحابه ی رسول اکرم بود. فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند. با همین نیت رفت، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد: «هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز می کند. » آن روز چیزی نگفت و به خانه ی خویش برگشت. باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به

  • دیدم و نوشتم

حیات انسانی باید عمق داشته باشد

دیدم و نوشتم | يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۳:۴۸ ب.ظ | ۰ نظر

حیات انسان


گاهی انسان حقیقت را به لحظه ای می‌فروشد چون زندگی‌اش عمق ندارد حیات انسانی باید عمق داشته باشد تا انسان بتواند بر روی آن موج توحیدی ایجاد کند اگر به این عمق توحیدی در حیاتمان نرسیم بی حاصلیم
باید تلاش کرد تا به حیات طیبه انسانی رسید تا جلوه های توحیدی بر ما تجلی کند
اگر انسان قبله جانش را توحید قرار دهد به حیات طیبه وارد می‌شود و در عالم عاقلانه زندگی می‌کند
چنین انسانی لحظات عمرش ارزشمند و در عالم تأثیر گذار است

  • دیدم و نوشتم